کبوتری در حال پرواز در جنگلی بود
تا اینجا را در ذهن داشته باشید
خانواده ای به آن جنگل برای تفریح آمده بودند
موبایل و خط تلفن در آنجا آنتن نمی داد
و اگر اتفاقی می افتاد و کسی در جنگل بود
با موبایل نمی شد نیروی کمکی فرستاد
این خانواده که برای تفریح به جنگل آمده بودند
سه نفره بودند
مادر و پدر و پسر بچه ای که 8 سالش بود
بعد آن ها به دنبال یک جای خود برای انداحتن زیرانداز بودند
که آنها خودشان در جنگل گم شدن
نمی دانستند که از کدام طرف آمده اند
و خودشان نمی دانستند در کجای جنگل هستند
پدر گفت: من میروم بمینم میتونمکسی رو پیدا کنم
کمک کند به ما .
مادر جواب داد: مواظب باش ما همین جا هستیم.
پدر رفت و پسر کوچک به مادرش گفت:
مادر من خیلی میترسم چون الان گم شدیم
و پدر هم رفته.
مادر پاسخ داد: نگران نباش پدر مارا گم نمی کند.
دو ساعت ساعت گذشت
پسر کوچک کتابی با خود آمورده بود اسمش
شعر های کودکانه شاد بود
پسرک نشت روی تخته سنگی و شروع کرد از روی
کتاب خواندن
همان کبوتر اول قصه در حال پرواز در آن مکان بود
صدای پسرک را شنید
به آن طرف پرواز کرد و بر روی درختی نشست
پسرک کبوتر را دید و به مادرش گفت مامان اگه
به این کبوتر زیبایی که روی این درخت نشسته بگوییم
کسی را پیدا کند که به ما کمک کند کمک میکند واقعا من تو قصه ها
که شب ها پدر برایم میگفت شنیدم
مادر گفت: نه پسرم این فقط در قصه ها است
و واقعیت ندارد.
بعد پسر به طرف آن درختی که کبوتر روی آن نشسته بود رفت و گفت
ای کبوتر زیبا میتوانی بهما کمک کنی تا نجات پیدا کنیم
و بعد کبوتر از آنجا رفت و به سمت بیرون جنگل حرکت کرد
پسرک دعا کرد که نجات پیدا کنند
2 دقیقه گذشت کبوتر به دو آدم رسید کبوتر
در جلوی آن دو مرد کلی پر زد و آن دو مرد با هم گفتند حتما کبوتر میخواهد جایی را به ما
نشان دهد
کبوتر بالای آسمان رفت و شروع به پرواز کرد آن دو مرد به دنبال کبوتر
دویدند
تا به پسرک و مادر رسیدن و ان مرد جنگل را بلد بودند و به انها کمک کردن
و پدر هم در جایی از جنگل که گم شده بود پیدا کرند
و در آخر مادر و پسرک و پدر به آن کبوتر کلی دانه دادن
و کل ماجرا و این قصه زیبا این بود